بخشی از خاطرات ارنی ؟؟ ( بنده فامیلش را فراموش کرده ام و این خاطرات را در فیس بوک گذاشته بودند که امروز ترجمه کردم )

زندگی ما در کرند – 1968-1970

چهارم جولای 2011: ایالات متحده آمریکا

یادداشت زیر شامل خاطرات ما از زندگی در کرند از اکتبر 1968 تا سپتامبر 1970 است. ما تازه ازدواج کرده بودیم ، فارسی بسیار کمی می دانستیم و زندگی مان را در یک فرهنگ جدید برقرار می کردیم. البته , بعد از 40 سال ، ممکن است برخی از برداشت های ما مبهم شده باشد. در صورت اشتباهات واقعی در این گزارش گونه ، از نظرات شما استقبال خواهیم کرد

 

این سیاست سپاه صلح آمریکا بود که به هر داوطلب سپاه صلح حقوقی برابر با مبلغی که همکاران ایرانی آنها میگرفتند بپردازد. من و سو در دوره 1968-1970 هرکدام 750 تومان ایرانی یا ماهیانه جمعا  1500 تومان درآمد داشتیم. که در آن زمان معادل 100 دلار آمریکا (200 دلار برای هر دوی ما) بود. ما چند ماه قبل از ورود به ایران تازه ازدواج کرده بودیم ، بنابراین , این اولین تجربه ما از حقوق و درآمد مالی با هم بود.
علاوه بر درآمد ماهانه ، سپاه صلح یک چک اضافی برای اجاره ماهانه ما و یک یک فقره چک برای کمک به افتتاح مسکن و منزل جدیدمان به ما داد. خاطرات ما بعد از 40 سال کمی کمرنگ است ، اما به نظرم حدود 250 دلار (در آن زمان 1875 تومان) برای خرید وسایل برای منزل جدیدمان در کرند بود .

همکار من ، آقای صالحی و همسرش (نام او را فراموش کرده ایم) هر دو در اداره کشاورزی کار می کردند و من و همسرم با آنها همکار بودیم. آقای صالحی به ما کمک کرد اولین خانه خود را ماهانه با هزینه 100 تومان که از آقای کرندیان اجاره کردیم ، پیدا کنیم. البته ما باید هزینه برق خود را نیز پرداخت می کردیم.

من و سو از نظر مالی زندگی خوبی در کرند داشتیم. دیگر دوستان ما در سپاه صلح ( سپاه ترویج کشاورزی آن زمان ایران )  در شهرها زندگی می کردند و اکثراً ازدواج نکرده بودند ، یعنی درآمد آنها فقط 750 تومان در ماه بود

حقوق  ما هر ماه با یک فقره چک می رسید که در بانک صادرات واریز می کردیم . (هنوز یک دفترچه بانکی داریم که نشان می دهد در آن 15 تومن موجودی دارد.) تنها هزینه ای که آنجا داشتیم برای غذا بود که فقط به مبلغ چند تومان در روز و گاه به گاه  هزینه بنزین موتور سیکلتم بود.

خانه ما با وسایل خریداری شده از دوکان آقای محمد صالحی در بازار مجهز شده بود. یک اجاق گاز دو شعله ، چند موج (فرش های پارچه بافته شده برای کف منزل) ، چند ظرف و “ظروف نقره ای ( که احتمالا منظورشان همان ظروف روحی است )
و قابلمه و قابلمه خریداری کردیم. و در دوکان دیگر برای ما ملافه های لحاف و تشک ساخته شد. با یک میز چوبی ( بعنوان سینک ظرفشویی ) با یک سوراخ بزرگ دایره ای شکل در وسط آن ساخته شده بود تا آب آن در یک جای خالی روی زمین خالی شود. یک مامبای بزرگ ( منبع آب) آماده تا در کنار سینک ظرفشویی ما قرار بگیرد ، بنابراین در واقع ما در آشپزخانه آب کافی داشتیم ( و البته چراغ آلادین خود را داشتیم تا آب برای چای و شستن لباس بجوشانیم و در نیز زمستان گرممان کنیم)

به دلیل هزینه پایین زندگی در کرند و به دلیل درآمد دو نفره ، میتوانستیم کاملا پس انداز کنیم. در زمستان 1970 ما به یک ماه سفر طولانی به نپال رفتیم. کل سفر  200 دلار برای ما هزینه داشت! البته ما با کمترین هزینه اتوبوس سفر کردیم و هر شب در اتاق های بسیار ارزان اقامت می کردیم. اما ما توانستیم افغانستان ، پاکستان ، هند و نپال را ببینیم. در آن مسیر آن سفر بیشتر با مردم محلی سپری شد ،و همین  دیدگاه امروز ما از آن کشورها را نیز تحت تأثیر قرار داد. و ما الان از عدم تمایل دوستان و همسایگان خود در آمریکا برای سفر و یا فرستادن فرزندانشان برای سفرهای کوتاه مدت به خارج از کشور تعجب میکنیم

یک خاطره داغ داغ
بازگشت ما از هرات به مشهد بود. خسته بودیم ، همه پول خود را خرج کرده بودیم و بیمار بودیم. اما فارسی را به اندازه کافی می دانستیم که بتوانیم هتلی خوب بیابیم و اولین وعده غذایی خوب و گرم را در طی بیش از یک ماه بخوریم. روز بعد ما با دفترچه حساب خود به شعبه بانک صادرات رفتیم و به طرز حیرت انگیزی توانستیم پول کافی را برای بازگشت به کرند برداشت کنیم! مسئله ای قبل از برداشت های رایانه ای و اینترنتی و کارت های بانکی امروزه بود.

ما چندین روز را در مشهد گذراندیم و در حال جبران سختی سفر خود بودیم و قبل از بازگشت به کرند. هرجا که می رفتیم از جمله مساجد ، کتابخانه ها و موزه ها بسیار با ما خوب رفتار می شد. تنها نشانه ای از تبعیض که دیدیم این بود که هیچ پپسی کولایی در مشهد وجود نداشت زیرا امتیاز پپسی متعلق به یک بهایی بود (اگر اشتباه می کنم لطفاً کسی این را توضیح دهید).
– احتمالا پپسی کولا آن زمان توسط علما تحریم شده است چون امتیازش مال شخصی بهایی بوده است . مترجم-
سو یک قطعه سنگ فیروزه خریداری کرد و آن را به یک حلقه طلای کوچک سوار کرد. در زماني كه ما در مشهد بوديم طلاساز نتوانست آن را تكميل كند و پيشنهاد داد كه آن را براي كرند پست كند. حدود یک ماه بعد , ما یک بسته حاوی انگشتر دریافت کردیم که اطراف آن را با پسته (برای محافظت – و احتمالا سوغات -) پر کرده بودند .

(آن زمان ) ایران بهترین حمل و نقل عمومی در جهان را داشت. ما می توانستیم به سرعت و با استفاده از كرایه ها ، تاکسی ها و اتوبوس های محلی به سرعت و خیلی اقتصادی به هر نقطه ای از از كشور برویم من فکر می کنم یک کرایه از کرند به شاه آباد 3تومن و تا کرمانشاه 5 تومن بود و برای مسافتهای طولانی تر از اتوبوس های تی بی تی استفاده میکردیم

 

من و همسرم سو ، در اکتبر 1968 وارد کرند شدیم. ما 3 ماه بود که با هم ازدواج کرده بودیم که بیشتر اوقات اش در مرکز آموزش سپاه صلح در کالج ایالتی فرسنو در کالیفرنیا بود. در کالیفرنیا قبلاً یک جامعه بزرگ ایرانی وجود داشت که بسیاری از دانشجویان دانشگاه برای کمک به یادگیری درس زبان ( در اینجا فارسی ) در دسترس بودند و کمک میکردند .

روزی که ما به کرند رسیدیم ، افرادی که می خواستند بدانند چرا ژاکلین کندی با اوناسیس ازدواج کرده بود .!! با پرسشگری بمباران شدیم؟!!! ما از این رویداد چیزی نمی دانستیم زیرا از هفته پیش در حال سفر بودیم و از اخبار جاری بیخبر .  حیرت زده بودیم که حتی در کرند با این بعد مسافت و دوری، مردم با حوادث روزانه در سراسر جهان در ارتباط بودند !!

دو هفته اول ما نزد آقایی بنام صالحی ،کارمند اراکی اداره ترویج کشاورزی ماندیم و هنوز با صالحی ها که بعداً دوستان و همسایگان بسیار نزدیک ما شدند آشنا نبودیم  . او ( آقای صالحی کرندی) به سرعت به ما کمک کرد تا اولین خانه خود را پیدا کنیم. که بین آسیاب آقای خاموشی و این خانه ی جدید بود.( احتمالا یادداشت در خانه ی دوم نوشته شده باشد ) . این خانه به برای دو خانواده بزرگ جا دار بود  ، اما ما محل زندگی خود را در سه اطاق طبقه بالا قرار دادیم و و از اتاقهای طبقه پایین برای دستگاه جوجه کشی و برای نگهداری دان مرغ مخلوط شده که در آسیاب همسایه درست میکردیم استفاده میکردیم.

هر روز صبح با صدای موتور عظیم الجثه انگلیسی دیزل بلک استون آسیاب که خود را جر میداد و شروع به کار میکرد بلند میشدیم . صدای بلندی نبود ، اما صدای تلق تلوق ثابت (نه چندان ناخوشایند) ایجاد می کرد طوری که دیوارها را می لرزاند !!!.

 

هر اتاق 1 یا 2 پریز برق داشت اما آب جاری نبود. سو به مردم می گوید: ( با طنز و شوخی ) که ما آب روان داریم ، “(ارنی- شوهر سو- رونده یا پا دار یا آب بیار دو پا )”.
– نویسنده خود جناب ارنی منظورش این است که او آب می آورده است و سو با طنز به مردم میگفته ما آب روان داریم –
لوله ای از سراب, آب چشمه را به بلوک خانه( منظور محله ) ما می آورد. من هر روز 2 یا 3 پوت ( حلب 20 لیتری )  آب می گرفتم ، که گاهی اوقات – حضورم – باعث دلخوری زنان میشد  که به طور معمول از آن مکان آب برای منزل میبردند و از آنجا به عنوان محلی برای معاشرت و نقل و همصحبتی استفاده می کردند. من اما همیشه سعی میکردم محجوب باشم

حدود یک سال بعد ، در سال 1969 ، سیستم آب لوله کشی در کرند نصب کردند ، بنابراین هر خانه یک شاخه لوله ی آب داشت

اسراائیل و ایران

در آن زمان که ما به کرند نقل مکان کردیم ، ایران و اسرائیل روابط تجاری خوبی داشتند. این امر به ویژه در کشاورزی بسیار مفید بود. من و مسئول عامل توسعه کشاورزی توانستم تخم مرغ بارور فریز شده و اسپرم گاوهای شیری هلشتاین برای تلقیح مصنوعی  و درختان میوه پیوند شده را بهبود بخشم. این اقلام معمولاً از طریق دانشکده کشاورزی کرج برای ما ارسال میشد که به نوبه خود آنها هم , از اسرائیل تهیه می کردند

من و آقای صالحی در یکی از اتاقهای طبقه پایین خانه خود دستگاه جوجه کشی مستقر کردیم. که یک بخاری نفت سفید داشت تا تخمها را گرم نگه دارد – فقط باید هر چند ساعت به مدت 21 روز آنها را چرخاند تا تعداد زیادی جوجه تولید شود.

در اولین تلاش – من و آقای صالحی-  برای استفاده از دستگاه جوجه کشی به یک کنفرانس یک شبه در کرمانشاه رفتیم. روز بعد که برگشتیم ، فاجعه ای اتفاق افتاده بود
بخاری از حالت تنظیم خارج شده بود و اتاق را پر از دوده کرده بود که تخمها را خراب می کند. ما توانستیم اتاق را تمیز کنیم و چندین سری دیگر را نیز با موفقیت تولید کنیم.جوجه ها وقتی بزرگ شدند ، آنها بزرگتر از بوقلمونهایی بودند که در خیابانهای کرند سرگردان بودند.

موفقیت ما به دلیل تهیه خوب تخم های بارور و تلقیح مصنوعی شده و جیره مخصوصی بود که در آسیاب (آسیاب) همسایه مخلوط کرده بودم. این آسیاب متعلق به آقای خاموشی بود. بیشتر مواد تشکیل دهنده دان مرغ (یونجه ، ذرت ، گندم) را می توان در کرند بدست آورد. چند مورد (مواد معدنی و آنتی بیوتیک) هم که باید در کرمانشاه خریداری شود. زمان مخلوط و آسیاب كردن خوراك مرغ که فرا میرسید ، در صف – آسیاب -منتظر می ماندیم ، در حالی كه كشاورزی كه پیش از من  بود ، گندم خود را روی زمین ریخت و سپس با بیل داخل کیسه ها(گونی) می ریخت. سپس زمین دانه هایم را روی زمین مخلوط میکردم و بعد آسیاب با بیل داخل گونی ها میریختم. و بعد من  کشاورز پشت سری دانه هایش را به همان صورت روی زمین میریخت و آسیاب میکرد و داخل گونی میریخت.

ترکیب مذهبی و اجتماعی کرند

کرند ترکیبی جالب از مسلمانان الحق ، یهودیان ، بهایی ها ، مسیحیان (سو و من) و مسلمانان شیعه بود. بعضآ بیشتر کارمندان دولت بودند که از سایر مناطق کشور به آنجا اعزام شده بودند. این شامل رئیس پلیس ، همکار من ، یک دامپزشک ، برخی از معلمان مدرسه و کارمندان بهداشت عمومی بود. به نظرم به نظر می رسید که علی رغم دیدگاه های مختلف مذهبی ما ، همه با هم در آن روستا با هم کنار می آیند. اولین صاحبخانه ما آقای کرندیان بود که در کرمانشاه زندگی می کرد. او یهودی بود و خانواده اش در شهر نیویورک زندگی می کرند. بیشتر همسایگان ما بهایی بودند ، دینی که ما از آن شنیده بودیم اما درباره آن چیز زیادی نمی دانستیم. اما بیشتر اهالی روستا الحق بودند که به ما گفتند ترکیبی از زردشتی و اسلام است. در جاهای دیگر کشور از آنها به عنوان محافظان و نگهبانان آتش یاد می شود. یکی دیگر از روستاهای مشابه کرند ، صحنه در آن طرف کرمانشاه ،و درست در جوار بیستون بود

مردان در دهکده ما سبیل های بسیار بزرگی داشتند که نشان از ایمان آنها بود. یک دوست خوب ، یاری ، که یک کارگر در آسیاب همسایه بود ، یک بار به من گفت که هر تارموی سبیلش مقدس است. اگر یکی از آنها می افتاد ، او مجبور بود یک نذری کوچک برای کفاره انجام دهد. وقتی به تهران سفر می کردیم ، در جستجوی مردانی با این سبیل های پر پشت بودیم. معمولاً آنها اذعان می داشتند که اهل کرند یا صحنه هستند و خوشحال بودند که در این شهر بزرگ شناخته شده اند

متأسفانه ، ما هرگز چیزهای زیادی در مورد دین الحق یاد نگرفتیم. آنها برخی عبادتگاه های کوچک در اطراف روستا داشتند اما ما هرگز به آنها سری نزده ایم

در تابستان سال 1969 خشکسالی در کرند  بوجود آمد . همه نگران محصولات خود بودند. روزی گروهی از مردم  به سراب کرند رفتند و قربانی دادند و برای باران دعا کردند. روز بعد باران شروع شد و باران بارید و حسابی باران بارید. جریان زیاد آب رودخانه سراب پل را شکست و حاشیه های رودخانه را شست  و از منطقه بازار عبور کرد و چندین خانه و بسیاری از مغازه ها را از بین برد. پس از آن افرادی که نیاز و دعا داده و خوانده بودند به قدرت ایمان خود افتخار می کردند اما سایر روستاها فرود آپولو 11 بر روی ماه  را که چند هفته قبل روی داده بود مقصر میدانستند و باور داشتند که این عمل باعث به هم ریختن شرایط شده و بین سیل و ماه ارتباطی وجود دارد

غذا

ما در کرند خوب خوردیم! متداول ترین وعده های غذایی خورشت سبزی و خورشت قیمه بودند. من و سو معمولاً وعده های غذایی غربی را هم با استفاده از مواد محلی تهیه می کردیم ، اما ما همیشه منتظر دعوت شدن به خانه دوستان خود بودیم یا اینکه در کرند پایین که چندین رستوران برای مسافران وجود داشت  غذا میخوردیم

لیموهای خشک شده(عمانی ) در خورش ها را هنوز بیاد دارم .  در طول روز ، معمولاً یک کباب سریع برای ناهار در بازار – کرند – می خوردیم

خرید غذا آسان بود. هفته ای 2 یا 3 بار برای خرید گوشت چند روزه سریعا به قصابی آقای ناوخاس می رفتم. معمولاً تا رسیدن من (ساعت 8:00 یا بیشتر) بیشتر لاشه های آویزان وی فقط چند قطعه برای انتخاب مانده بود و بقیه فروش رفته بود. مهم نبود که کدام قسمت از لاشه را خریداری میکردید ، قیمت ها همیشه یکسان بود ، به گمانم , کیلویی 7 تومان را به یاد می آورم. تکه های گوشت را در تکه های روزنامه  ، پارچه های قدیمی (یک بار تکه ای از پرچم ایران) می پیچیدند و من آن را به خانه به سو میرساندم . ما در سال 1969 یک یخچال کوچک خریداری کردیم که خرید را بسیار راحت تر کرد. که بجای آنکه هر روز صبح از ناوخاس گوشت های مورد علاقه خود را بگیریم ، حالا هر هفته فقط یک یا دو بار به ملاقات او میرفتیم.

نان موضوع دیگری بود. نانوایی آن طرف کوچه قصابی ناوخاس بود. هر شب قبل از شام آنجا می رفتم تا تکه های نان تازه پخته شده بگیرم. و نیمی از آن قبل از بازگشت به خانه مان خورده می شد . !!

در سال 1968 هنوز آمریکایی ها چندان به اهمیت ماست نرسیده بودند. ماست خیلی زود به رژیم غذایی اصلی ما تبدیل شد. ما هر دو روز به فروشندگان بازار سر می زدیم و تقریباً یک کیلو ماست در یک کیسه پلاستیکی خریداری می کردیم. ماست هرگز بد نمی شود! مخصوصاً از ماست و خیار لذت می بردیم و آن را برای دوستان خود در آمریكا هم درست می كنیم.
وقتی که ما در سال 1970 به آمریکا بازگشتیم ماست در حال تبدیل شدن به یک ماده غذایی شیک و سالم بود اما با انواع میوه ها و مقدار زیادی قند , و ما چندین سال ماست را خودمان در منزل میساختیم ,تا اینکه سرانجام تسلیم ماست های عرضه شده در سوپرمارکت ها شدیم.

ما تابستان ها را مثل بیشتر کرندی ها ,بطور ویژه ای دوست داشتیم وقتی که از باغ های محل, سبزیجات تازه , آلو , زردآلو , سیب , انگور و … میرسید
ما گوجه فرنگی خریداری کردیم و رب (سس گوجه فرنگی) خود را در پایان تابستان آماده میکردیم  انبار ما پر از سیب زمینی ، پیاز و گردو بود تا زمستان را پشت سر بگذاریم. و همیشه چند کدو حلوایی داشتیم.

وقتی انگور سفید در حال رسیدن بود ، من دوست داشتم در میان باغهای اطراف قدم بزنم. انگاری این آخرهای تابستان تا همیشه دوام داشت و ماندگار بود

من در فلوریدا (ساحل دیتونا ، اورلاندو ، میامی ، دیزنی جهان) ، یک ایالت گرمسیری و گرمسیری در قسمت جنوبی آمریکا بزرگ شده ام. اولین برفی که من 21 ساله بودم در کرند دیدم . ای کاش شاعر بودم تا بتوانم برف را بهتر توصیف کنم.

اولین برف زمستان در طول شب آرام آمد. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدیم و دیدیم 30 سانتی متر از برف زمین را پوشانده است خیلی تعجب آور بود. همه چیز خیلی تمیز ، سفید و بکر بود. از آنجا که هوا از قبل سرد بود ، هیچ فعالیتی در باغها (باغها) وجود نداشت. خانواده ها در خانه میماندند ، مگر اینکه برای خرید مواد غذایی به بازار بروند.

هنوز برای گوسفندان و بزها این امکان وجود داشت که پس از اولین برف چند پره علف برای چرا بیابند. پسران جوان هر روز صبح زود گله ها را به مزارع میبردند. هر گله گوسفند یک بز با زنگی به گردن به عنوان پیشرو داشت. یادم می آید که وقتی دامداران گوسفندهایشان را بیرون می آوردند و بعد از ظهر برمی گشتند به این صداها گوش میدادم. برف هر چند صداهای دهکده را خاموش کرده بود  , فقط زنگ بزها بود که آنها نیز خاموش شدند. حیوانات صبح هنگام خروج از شهر فرش تمیز برف را کثیف میکردند. بعد از ظهر با بازگشت آنها کوچه ها با عبور الاغهایی که نفت و آب به خانه ها می آوردند ، گل آلود شده بودند.

اولین بارش برف به معنای بالا رفتن به روی بام و ترمیم ترک های کاه گل بود. همه خانه ها سقف های گلی داشتند که روی حصیری از خیزران قرار گرفته بود. در طول گرما و خشکی تابستان سقف ها ترک میخوردند. گاهی نیز گندم و علف های هرز در پشت بام ها ریشه می دادند و رشد میکردند. اما وقتی اولین برف آمد ، همه بر روی بامهای خود بالا میرفتند و از بان گلین (غلتک های سنگی) برای فشرده سازی گل مرطوب و بهم آمدن ترک ها استفاده میکردند. ما همچنین تخته هایی تخت داشتیم تا قسمتهای مشکل دار را بکوبیم تا ترک ها بسته شوند. معمولاً این کار فقط باید یکبار در ابتدای زمستان انجام می شد

من عاشق این بودم که هنگام غروب وقتی همه داخل خانه های خود بودند در کوچه ها راه بروم. و تنها در تنهایی به گله های گوسفند که دوباره به خانه برمی گردند و صدایی به جز صدای تق تق زنگ هایشان به گوش نمی رسید گوش دهم.

خانه های ما بسیار گرم بود. دیوارها ضخیم بودند و عایق بندی خوبی از هوای سرد بیرون می کردند. همه از بخاری های آلادین برای گرم نگه داشتن خانه های خود استفاده می کردند. یک بخاری کوچک در گرم نگه داشتن اتاق بسیار کارآمد بود. ما مجبور شدیم شعله را تماشا کنیم تا مطمئن شویم که با درخشش آبی در حال سوختن است. اگر شعله زرد میشد ، این بدان معنا بود که نفت بخوبی در حال سوختن نیست و خطر گازهای سمی وجود دارد. ما همیشه آلادین خود را هر شب قبل از خواب خاموش می کردیم.

یکی از کارهای سخت در زمستان استفاده از مستراح بود! اگر مجبور بودید شب به مستراح بروید به معنای آن بود که باید یک لفاف و کفش و لباس گرمی بپوشید چون خیلی سرد است . نمیدانم در کرند مدرن هنوز مستراح – خارج از خانه – دارند یا آنها به داخل منزل و لوله کشی رسیده اند؟

لطفاً بپذیرید و من کاملاً آگاه هستم که هنگام نوشتن این یادداشت ، که خاطرات 40 ساله شخصی است که در آن زمان بسیار ساده بوده ، ناشی می شوند. من از اصلاح آن یا نظرات شما استقبال می کنم

حمام

(باز هم ، از خوانندگان دعوت می کنم اگر متوجه شدید که جایی اشتباه می کنم ، این یادداشت ها را تصحیح یا اصلاح کنید)

گروه سپاه صلح ما قبل از ورود به ایران در سال 1968 آموزشهای گسترده زبان و فرهنگی را از گروهی از دانشجویان ایرانی که در کالیفرنیا تحصیل می کردند ، فرا گرفته بود. یکی از مواردی که ما در مورد آن یاد گرفتیم ، اما نتوانستیم آن را تجربه کنیم ، حمام بود.

هفته اول در کرند مهمان همکار اداره کشاورزی من ، آقای صالحی بودیم. بعد از چند روز او از من دعوت کرد که با او به حمام بروم. آمریکایی ها برای شروع روز عادت دارند 5 دقیقه صبح دوش سریع بگیرند. حمام ، یک بار در هفته برگزار می شد ، که دعوت دوستان صمیمی شما برای همراهی کاملاً قابل قبول بود. به هر نفر یک لونگ ، یک حوله بزرگ داده میشد تا دور کمر خود بپیچد تا شما در معرض دید میهمان یا کیسه کش قرار نگیرید (کسی که برای چرک کردن شما کیسه میکشد )  ایرانی ها از این نظر بسیار متواضع بودند. فکر میکنم 1-2 تومن پول دادیم تا ازحمام استفاده کنیم و یک تومن دیگر هم به ​​مردی که شما را شسته است .

یک بار در هفته کافی بود زیرا چرکها (کثیفی و پوست مرده) کاملاً از بین رفته بود. بیشتر دوستان سپاه صلح آمریکایی ما در شهرهای بزرگ (تهران ، کرمانشاه ، اصفهان) زندگی می کردند و لوله کشی داخلی داشتند. آنها فرصتی برای استفاده از حمامهای عمومی نداشتند. ما همیشه هنگام بازدید از کرند به آنها یک امتیاز می دادیم که آنها را به حمام عمومی ببریم.

زنان کرند با رفتن به حمام یک رویداد اجتماعی را رقم میزدند. بچه های کوچک را بگیرند و ساعتها در آب گرم بگذارند و ، لباس بشورند و  چای بنوشند و شوخی کنند و غذایی بخورند و غیبت کنند

داوطلبان سپاه صلح آمریكا در سال 1968 اجازه بچه دار شدن نداشتند مدتهاست كه این سیاست كنار گذاشته شده است. دوستان ما در کرند مرتباً می پرسیدند کی می خواهیم اولین فرزندمان را به دنیا آوریم ، اما این امکان وجود نداشت. برای ایجاد کنجکاوی در آنها ، فهمیدیم که بازدید از حمام روز بعد از روابط معمول است. به نظر می رسید من و سو همیشه روزهای متفاوتی را می گذرانیم که متناسب با برنامه کاری ما باشد

حدود دسامبر سال 1968 ، یک حمام جدید در آن طرف خانه ما افتتاح شد. این برای ما و مهمانانمان عالی بود

در ژانویه 1969 ، ما کنفرانسی در تهران داشتیم تا مطمئن شویم همه داوطلبان سپاه صلح با جوامع خود سازگار هستیم و کار می کنیم. به داوطلبان کشاورزی موتور سیکلت کاملاً جدید
هوندا 90 دادند پس از کنفرانس وسیله ی جدیدم را سوار ااتوبوس تی بی تی کردم و  بعد از ظهر به کرمانشاه رسیدم . موتور هنوز در جعبه بود . کارگران جعبه را باز کردند و و مخزن بنزین را پر کردند در کمال تعجب خیلی سریع انجام شد . ما قصد داشتیم شب را با خانواده دیگری از سپاه صلح در کرمانشاه بگذرانیم ، اما بیشتر مشتاق بازگشت به خانه  خودمان در کرند بودیم. بنابراین سو را با چمدان خود سوار کرایه کردم و سوار بر موتور جدیدم به سمت کرند حرکت کردم.

من اهل یک منطقه گرمسیری آمریکایی هستم و هرگز برف ندیده ام. همچنین من لباس مناسبی برای برف نداشتم. حدود 20 کیلومتر از کرمانشاه رفته بودم که با اولین طوفان برفی مواجه شدم. برای  چند دقیقه سواری زیبا و سرگرم کننده بود. اما بلافاصله فهمیدم که برای موتور سواری در برف لباس پوشیده و خوبی ندارم . دوست دیگری از سپاه صلح در شاه آباد داشتیم ، ویل والاس ، یک سیاهپوست بسیار بزرگ که قبلاً 2 سال را در ایران زندگی کرده بود. من تصمیم گرفتم به جای اینکه به کرند بروم ، در خانه او توقف کنم. ویل حمام داشت اما بخاری روشن نبود. زمان زیادی طول کشید تا آب گرم شود و من را گرم کند.

صبح روز بعد برف متوقف شده بود و جاده یک روبان سیاه و بکر بود. بنابراین در این 30 کیلومتری نهایی مانده تا کرند حرکت کردم. اما دوباره ، حتی اگر برف نمی بارید ، دما هنوز هم زیر صفر بود – و من یخ زدم. من حدود ساعت 10 صبح در کرند به خانه رسیدم و بلافاصله به حمام عمومی رفتم. اما ، صبح ها حمام به روی مردان بسته بود! وقتی مشکلم را گفتم  ، آنها بر من سخت نگرفتند و اجازه دادند در گوشه ای دورتر از زنان نمره ای داشته باشم. اگر آنها اجازه ورود به من را نمی دادند ، مطمئناً دچار آسیب یخ زدگی می شدم